محمدآبتین محمدآبتین ، تا این لحظه: 14 سال و 4 روز سن داره

تنها بهانه برای زندگی

بریم آسمون/خرید نون

 دوماه و نیمی میشه که خونه مامان جون اینا تلپیم  و شبها پس از سالها توی خونه و زیر کولر خوابیدن میایم توی حیاط  دیروز صبح به محض بیدارشدنت (که البته سر ساعت ٦ صبح هرروزه) گفتی مامان بریم آسمون ابرا رو عوض کنیم به جاش یه ابر دیگه بذاریم که یه شکل دیگه باشه امان از دست تو و این  خواسته هات که ٩٠ درصدشون عملی  نیستند راستی امروز بابا ماشین نداشت که بره دانشگاه  باز چون سرکار طبق معمول هر صبح از ساعت ٦ بیدار تشریف داشتین مجبور شدم با ماشین خودم و البته با همراهی صد درصد جنابعالی برسونیمش  قبل از سوار شدن به ماشین دو تا کفش لن...
28 مرداد 1392

تفنگ بلند /باید چی بگم ؟

امروز رفتیم خیابون  عروسک بزرگی که اندازه خودته و  شکل طوهی هست رو هم با خودت آوردی گفتی من می شینم با عروسکم عقب مامان حون با شما برید جلو امان از دست تو .............. یه هفته ای میشه که بهانه تفنگ بلند  گرفتی   و من ازش در رفتم اما امروز نشد به ناچار خریدیمش و از عشقش یه ریز داری بازی می کنی می ری با موتور خیالیت برای من غذا می خری یا میای و میگی مامان من دوتا دزد رو کُشیدم(کشتم) پلیس می شی و تفنک به د ست سرباز میشی و تفنگ به کمر (به محض خریدن تفنگ خونه که رسیدیم بهانه گرفتی براش به قول خودت کبربن(کمربند) درست کنیم نیم ساعتی طول ک...
17 مرداد 1392

خوندن قصه و اجرای واقعی اون

توی ایم ماه رمضون با بی حالی های من کلی حالمو گرفتی ما که سحرها بیدار می شدیم می بایست حداقل تا ساعت ٨ یا ٩ می خوابیدیم اما تو  ساعت ٧ بالای سرم بودی برای اینکه از رختخواب بلند بشم بهانه هایی می گرفتی من آب می خوام من دیش دارم من نون با شیر می خوام (توی قصه جک و لوبیا نون و شیر رو یاد گرفتی) من کتاب رنگی رنگی می خوام من شیر سارا می خوام من بستنی می خوام بیا بازی کنیم خلاصه اینقدر بهانه می گرفتی که من بیچاره رو بلند می کردی  برای صبحونه خوردن باید کلی فیلم بازی می کردیم در واقع کل  قصه هایی رو که برات تعریف کرده بودم باید عملا پیاده می ک...
17 مرداد 1392

آبتین پای میکروفن در حضور جمع

سه شنبه شب١/٥/٩٢ افطاری دعوت جمعیت هلال احمر بودیم  چون بابا عضو فعال اونجاست مارو خونوادگی دعوت کرده  بودن البته یه سری بچه های بی سرپرست بهزیستی رو  هم آورده بودن که یه حاج آقا می بردشون روی سن و ازشون شعر یا سوره به انتخاب خودشون می پرسید بعد  بهشون جایزه می داد توهم هوس کردی بری بالا توی  میکروفن بخونی بابا بردت و تو شروع کردی به خوندن سوره توحید که با یه کم اشتباه تمومش کردی بعد هم دوباره یه توپ دارم قلقلیه خوندی فدات بشم نتونستم ازت عکس بندازم چون شلوغ بود ...
4 مرداد 1392

رنگ آمیزی

این روزها  عاشق رنگ کردن کتاب های مخصوص رنگ آمیزی هستی و مرتب عرض ده دقیقه کتاب رو رنگ میکنی و میگی بازم کتاب رنگی رنگی می خوام بابای بیچاره حدود ١٥ تا کتاب برا رنگ آمیزی خریده بود و هر دفعه یکیشو  برا رنگ کردن  بهت میدیم اما کتابا سه روزه تموم شد ما موندیم تا کی باید کتاب بخریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دائم تقاضای کتاب رنگی رنگی داری !!!!!!!!! ...
2 مرداد 1392
1